گنجشكك اشي مشي

بدون عنوان

    پدر جان گفت این همه عروسک را از جلوی دست مانلی بردار... خسته می شود بس که می خواباندشان و لباس تنشان می کند و باهاشان حرف می زند...  کلی هم اتاق را به هم می ریزد....   به توصیه ی  پدرجان عمل کردیم   وقتی خواب بودی عروسک های تکراری و چند تا عروسک فرعی را در یک ساک گذاشتم و در جایی پنهان کردم   فردا صبح تا چشمت را باز کردی گفتی مامان سارا و لیگو و داداش دلمین و خواهرش و چند تا دیگه عروسکام نیست. می خوام بخوابونمشون.   کلی خندیدیم و پنج دقیقه بعد همه ی عروسک ها از جمله دلمین و داداش و خواهر و جد و آبایش وسط اتاق خوابی...
5 اسفند 1390
1